قلعه ی عشق

دوش دیدم تن بی سری را بر سر در قلعه ی عشق به دار آویختند؛

ترسیدم، به خود که آمدم سرم بر تن نبود، به دنبال سر خود گشتم،

نیافتم

به این طرف و آن طرف دویدم،

خسته شدم

تنم را رها کردم ،سرم را رها کردم، به دنبال راهی برای فرارمی گشتم،

بازنیافتم

عالم عجیبی بود، حس غریبی داشتم

در راه پسرانی دیدم چشم نداشتند، عده ای را دیدم قلب نداشتند و دخترانی دیدم بی مهابا به هر طرف سر می کشیدند،

به هر قلبی، به هر چشمی

به راه خود ادامه دادم،سرها ،چشم ها، قلب ها همه از تن جدا شده بودند،

همه می خندیدند

سرم را دیدم ،تنم را دیدم، آن ها هم می خندیدند،

ولی چرا؟! نفهمیدم.

در یک لحظه آن دو به هم پیوستند، به قالب خود باز گشتم

نگاهم به دنیا عوض شده بود،

به هر کجا که سر می کشیدم او را می دیدم

چه چشمانی داشت، غزال

چه چهر های داشت ،فرشته

ولی مرا چه شده بود؟!

آری ،فهمیدم که عاشق شده ام ...

پیتر فاکس