قلعه ی عشق

دوش دیدم تن بی سری را بر سر در قلعه ی عشق به دار آویختند؛

ترسیدم، به خود که آمدم سرم بر تن نبود، به دنبال سر خود گشتم،

نیافتم

به این طرف و آن طرف دویدم،

خسته شدم

تنم را رها کردم ،سرم را رها کردم، به دنبال راهی برای فرارمی گشتم،

بازنیافتم

عالم عجیبی بود، حس غریبی داشتم

در راه پسرانی دیدم چشم نداشتند، عده ای را دیدم قلب نداشتند و دخترانی دیدم بی مهابا به هر طرف سر می کشیدند،

به هر قلبی، به هر چشمی

به راه خود ادامه دادم،سرها ،چشم ها، قلب ها همه از تن جدا شده بودند،

همه می خندیدند

سرم را دیدم ،تنم را دیدم، آن ها هم می خندیدند،

ولی چرا؟! نفهمیدم.

در یک لحظه آن دو به هم پیوستند، به قالب خود باز گشتم

نگاهم به دنیا عوض شده بود،

به هر کجا که سر می کشیدم او را می دیدم

چه چشمانی داشت، غزال

چه چهر های داشت ،فرشته

ولی مرا چه شده بود؟!

آری ،فهمیدم که عاشق شده ام ...

پیتر فاکس

نظرات 2 + ارسال نظر
آرش پنج‌شنبه 6 فروردین 1388 ساعت 12:29 ق.ظ http://msm-jaamejam.blogfa.com

مهندس ...
همه چیز درست میشه
عاشق شده بودی D: ناقلا ... !؟
------
WE WIN TOGETHER
------
به خودت ،‌ اهدافت ،‌ سازمانی که تشکیل دادی و بیزنست متعد باش ...

سیما چهارشنبه 18 شهریور 1388 ساعت 12:15 ب.ظ http://silentlord.blogfa.com

تلخ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد