دیوانه منم ،من که روم خانه به خانه

الان بعد چند ماه اومدم وبلاگمو آبدیت کنم، خودم خجالت می کشم، منی که عشقم وبلاگ نویسی بود.
الانم با اینترنت ایرانسل اومدم ،دیدم از اون موقع 10 هزار تا بازدید داشته، دارم با گوشی send میکنم عذاب وجدانم کم شه.
قربونتون برم:-)

خودم

فقط می دونم که دارم دیونه میشم ...

شاید هم تا حالا شدم!

دیگه نمیخوام باشم . . .  ای کاش هیچ وقت نبودم . . . هیچ وقت

زندگی نامه حسین پناهی

  پناهى در سال ۱۳۳۵ در روستاى دژکوب از شهرستان یاسوج متولد شد. تحصیلات هنرى پناهى مربوط به حضور کوتاه او در جامعه هنرى آناهیتا است. چندى نیز در کسوت یک طلبه در حوزه علمیه قم حضور داشته است. پناهى در اواخر دهه پنجاه به تهران آمد و با اجراى تلویزیونى متن نمایشى خود، «یک گل و بهار» با بازى حسین محب اهرى و مرحوم مقبلى کار خود را شروع کرد.
«گلدان ها در آفتاب» نیز دومین کار او در تلویزیون بود. بازى در چند فیلم سینمایى، سریال تلویزیونى به همراه کارگردانى تئاتر و مجموعه هاى اشعارش از او چهره اى به یادماندنى در ذهن دوستدارانش باقى گذاشت. نقش هایى که پناهى بازى کرد اغلب از جنس و نوع شخصیت خود او بود. او نقش آدم هاى پریشان احوال را با بازى خود به یادماندنى مى کرد.
«چیزى شبیه زندگى» آخرین تجربه حسین پناهى بر صحنه تئاتر بود که علاوه بر اقبال رکوردشکن تماشاگران در سال هاى اجرایش، کارى مدرن و نو محسوب شد حسین پناهى با خلاقیتى که تنها در خود او مى شد، سراغ گرفت، در این نمایش دست به نوآورى هاى بى نظیرى زد . در نگاه نخست نوعى ساختارگریزى و نهیلیسم به چشم مى آمد. پناهى با طنزى تلخ خاص خودش، با مفاهیم فلسفى به شوخى و جدى از زندگى معناباخته با تماگرانش حرف مى زد. پناهى قبل از این نیز نمایش «خوابگرد» را در خانه نمایش به روى صحنه برده بود که آن هم نشان از نمایشگرى با هوش و ذکاوت مى داد. پناهى در عرصه سینما نقش هایى را بازى کرد که در واقع با بازى کردن آن نقش ها، شخصیتى به نام حسین پناهى آفرید.شخصیتى که پناهى به دنیا آمده بود تا آن را به نمایش بگذارد. انگار ماموریت او در به وجود آوردن همین نقش بود.

حسین پناهى در سن ۴۸ سالگى درگذشت ، یکى از نزدیکان حسین پناهى، او دو ماهى بود که بر اثر فشار مالى شدید مجبور به ترک خانه اش در سعادت آباد به محله جهان آرا شده بود تا در فراموشى خانه کوچک اجاره اى تمام شود.
آنان که پناهى را از نزدیک مى شناختند و با روحیاتش آشنا بودند، به حتم از شنیدن این خبر آن چنان هم نباید جا خورده باشند. تنهایى پناهى در این سال ها از مهم ترین ویژگى هایش بود و لابد تنها مردن در خلوتى حتى پس از مرگ، چیزى جز سرنوشتش نبود. خبر مرگ پناهى و چگونگى آن براى کسانى که اشعارش را زمزمه مى کردند نیز بى شباهت به قصه مرگ او نیست :

خوشا به حال لک لکا که خوابشون «واو» نداره
خوشا به حال لک لکا که عشقشون «قاف» نداره
خوشا به حال لک لکا که مرگشون «گاف» نداره
خوشا به حال لک لکا که لک لک اند....

اینم بمونه !

سال نو همتون مبارک

 

 

 

 

دندون عقل !

 

خدا وکیلی این دیگه چه صیغه ایه ؟! پدر آدمو در میاره تا بیرون بیاد وقتی هم اومد باید بری بکشیش .

الان کشیدمش اگه بدونید چه دردی داره . . .

کمیته انظباطی

به تیر غیب اعتقاد دارید یا نه ! من که اعتقاد پیدا کردم بابا راست راست داریم راه می ریم میگن تو کردی . . .

نه بابا خیال بد نکن منظورم اون چیزی که تو فکر می کنی نیست .

طرف دوچار توهم شده بود سر ما خراب شد

خدا رو شکر به خیر گذشت ـ (محرم دل ) نذر هزارتا صلوات کرده بود ـ

زندگی

زندگی به همین سادگی میگذرد .life

قدر لحظه ها رو بدنید .

و ما چقدر دیر متوجه می شویم که بهترین لحظات زندگی همان لحظاتی است که با کمال بی رحمی اتنظار گذشتن آن را داریم .

آیین زندگی

هیچ کس نمی تواند من و شما را خفیف کند و آرامش زندگی مان را به هم بزند مگر اینکه خودمان بگذاریم .

حرفه جالبیه !

خدا ممکن است از گناهان ما در گذرد ؛ ولی سلسله اعصاب دست از سر ما بر نمی دارند .

« ویلیام جیمز »