قلعه ی عشق

دوش دیدم تن بی سری را بر سر در قلعه ی عشق به دار آویختند؛

ترسیدم، به خود که آمدم سرم بر تن نبود، به دنبال سر خود گشتم،

نیافتم

به این طرف و آن طرف دویدم،

خسته شدم

تنم را رها کردم ،سرم را رها کردم، به دنبال راهی برای فرارمی گشتم،

بازنیافتم

عالم عجیبی بود، حس غریبی داشتم

در راه پسرانی دیدم چشم نداشتند، عده ای را دیدم قلب نداشتند و دخترانی دیدم بی مهابا به هر طرف سر می کشیدند،

به هر قلبی، به هر چشمی

به راه خود ادامه دادم،سرها ،چشم ها، قلب ها همه از تن جدا شده بودند،

همه می خندیدند

سرم را دیدم ،تنم را دیدم، آن ها هم می خندیدند،

ولی چرا؟! نفهمیدم.

در یک لحظه آن دو به هم پیوستند، به قالب خود باز گشتم

نگاهم به دنیا عوض شده بود،

به هر کجا که سر می کشیدم او را می دیدم

چه چشمانی داشت، غزال

چه چهر های داشت ،فرشته

ولی مرا چه شده بود؟!

آری ،فهمیدم که عاشق شده ام ...

پیتر فاکس

کمی با من مدارا کن

کمی با من مدارا کن کمی با من مدارا کن

که خود را با تو بشناسم من گم را تو پیدا کن

تو را از شب جدا کردم تو را از قصه آوردم

نمی شد با تو بد باشم نمی شد از تو برگردم

نه از برگم نه از جنگل نه از باران نه از شبنم

نه آن تعمیدی رودم نه آن مریم ترین مریم

منم همسقف دیروزی که عطر خانگی دارد

که دستان تو را باید به شام سفره بسپارد

کمی با من مدارا کن کمی با من مدارا کن

صبوری کن تحمل کن من گم را تو پیدا کن

اگر سختم اگر دشوار اگر سیل مصیبت وار

اگر تلخم اگر بیمار منم از عشق تو بسیار

منم هم خون و هم گریه که بغضش را به دریا داد

که از اوج پریدن ها بر این ویرانه ها افتاد

 

کمی با من مدارا کن کمی با من مدارا کن

صبوری کن تحمل کن من گم را تو پیدا کن

تنهایی

تنهایی

واژه ای که همیشه با بغض گفته شد

شب

شب تاریک و ظلمانی - عشقی کور - رهایی بی معناست

به دنبالت می گردم

حتی کوچکترین نشانی از تو نمانده - خیلی ها حتی اسمت را هم فراموش کردن

کجایند مردانی که دم از شرف و معرفت می زدند.هان . . .!

همش دروغ

دیوانه کننده است

دنیایی رو تصور کنید که توش دوستی معناشو از دست داده - رفاقت ها فقط برای وقت گذرانیست همینو بس.

سپس سکوت . . .

پیتر فاکس

یادی از مرحوم آغاسی

نمی دانم چه در سر دارم امشب
زدم بر سیم آخر دیگر امشب
زآهم صد هزاران ناله خیزد
بیابان در بیابان لاله خیزد
۩
زموج ناله ام عرش الهی
شود در بحر حیرت همچو ماهی
اگر آه می کشم طوفان برآید
امان از آتشی کز جان برآید
۩
بسوزاند زمین و آسمان را
نگه دارد تکاپوی زمان را
یکی گوید سرا پا عیب دارم
یکی گویدزبا از غیب دارم
۩
نمی دانم چه هستم هر چه هستم
قلم چون تیغ می رقصد به دستم
نه دعبل نه پرزتک نه کمیتم
ولیکن خاک پای اهل بیتم

                                                                                                   مرحوم آقاسی


« یا حق »


سهراب سپهری

سراب : از مجموعه ی « مرگ رنگ سهراب »
آفتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در آن نه گیاه و نه درخت.
غیر آوای غرابان، دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.

در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود، می بیند
آدمی هست که می پوید راه.

تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سرو رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.

هر قدم پیش رود، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.

مثنوی عشق

بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
از آن ها که خونین سفر کرده اند
سفر بر مدار خطر کرده اند
از آن ها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحر زادشان
غبار تغافل ز جانها زدود
هشیواری عشقبازان فزود
عزای کهنسال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد
حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید درهم، حصاری شگفت
از آن ها که پیمانه «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند
ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق
چه جانانه چرخ جنون می زنند
دف عشق با دست خون می زنند
سر عارفان سرفشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان
به رقصی که بی پا و سر می کنند
چنین نغمه عشق سر می کنند:
«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما
اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان
بزن زخم، این مرهم  عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است
بیار آتش کینه نمرود وار
خلیلیم! ما را به آتش سپار
که پروانه برد با دو بال حریق»
در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است
بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلم کنیم
مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشی است هان! اولین شرط عشق
بیا اولین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم
ببین لاله هایی که در باغ ماست
خموشند و فریادشان تا خداست
چو فریاد با حلق جان می کشند
تن از خاک تا لامکان می کشند
سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار
بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلاله ها را حمایت کنیم
حمایت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است

سید حسن حسینی

بارون

 

men

آسمون ابری                          دلت انگار گرفته                        خدا خودش می دونه

شبای بی ستاره                    مگه خبر نداری                         کارش همیشه اینه

چشات چه بی فروغه               اشکای مهربونی                      که آسمون بباره

اینجا بهار نداره                        از آسمون چکیده                      دلت آروم بگیره

                                                                                                              « پیتر فاکس »

           

 « تقدیم به مریم حیدر زاده »

باید رید!

سیدمحمدرضا میرزاده‌ی عشقی، در سال 1312ه. ق در همدان متولد شد. در ابتدای جنگ جهانی اول به استانبول که در آن زمان کانون فعالیت ملیون ایران شده بود، مهاجرت کرد و در سال 1337ه. ق به همدان بازگشت و پس از آن به تهران آمد و شروع به انتشار مقالات و اشعار خود در مطبوعات آن زمان تهران کرد.
عشقی، زبانی آتشین و نیش‌دار داشت و هزلیات و هجویه‌های او، عاقبت کار دستش داد و در روز 12 تیر ماه 1303 شمسی، در تهران هدف گلوله‌ی افراد ناشناس قرار گرفت و در حالی که 31 سال بیش‌تر نداشت، چشم از جهان فرو بست.
شعر باید رید، یکی از تندترین و معروف‌ترین اشعار عشقی است.
عشقی غیر از این شعر، اشعار معروف دیگری هم‌چون نوروزی‌نامه، سه تابلو مریم، احتیاج و رستاخیز را نیز سروده است.

باید رید!
بعد از این بر وطن و بوم و برش باید رید.......... به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید
به حقیقت در عدل ار در این بام و در است..... به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید
آن‌که بگرفته از او تا کمر ایران را گه............... به مکافات الی تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران اگر این بی پدر است.............. بر چنین ملت و روح پدرش باید رید
به مدرس نتوان کرد جسارت اما................... آن‌قدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود احمد آذر دارد.............. تا که خاموش شود بر شررش باید رید
شفق سرخ نوشت آصف کرمانی مرد........... غفرالله کنون بر اثرش باید رید
آن دهستانی بی مدرک تحمیلی لر.............. از توک پاش الی مغز سرش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع مشیرالدوله................... بهر این ملک به نفع و ضررش باید رید
ار رَود موتمن‌الملک به مجلس گاهی............ احترامن به‌ سر رهگذرش باید رید

عشق سوخته

شکایات دل عاشق از این دنیا چه می باشد
به جز عاشق کشی در دین در این کابوس بی پایان
مرا دردی ایست نا پیدا ، غمی خیبر شکن دارم
که عاشق را چرا کشتند و بیگانه رهش دادند
دلی دارم که عاشق شد ، همه کارش خراباتی
در این عشق تماشایی ، شدم مجنون و شیدایی
همه کارم به کارایی ، همه حالم به شادابی
همه جانم چه می دانی ، شدم عاشق به آسانی
ز معشوقه چه بنویسم از آن پر مایه ی بی بن
که جانان هیمدد ، هیهات مبادا عاشقی یاری
دلا تا کی هوس رانی ، خدا تا کی بپوشانی
که عاشق گشته را انگار ، می دانی و می رانی
جوانان عاشقی خامیست ، پر از هیچ و پر از خالی
برای عشق راهی نیست ، خدایا عاشقی کافیست
در این خالی گه دنیا که هر سویش به رسوایست ،
مرا جایی دگر باشد که تنهایی و تنهایست .
                                                                                                             « پیتر فاکس‌ »       

 

دتیا

دنیا مثه یه گردونه

یه روز خوبه یه روز بده

یه روز مثه یه گل یاس

با اون همه ناز و ادا

یه مثه یه آتیشی میفته به جون همه

می سوزونه ٬ می رنجونه ٬ هر چی گل یاسمنه      

                                                                                                           « پیتر فاکس »